باکوره

باکوره

باکوره، همان نوبرانۀ میوه‌هاست!
می‎خواهم نویسندگی را نوبر کنم ...

۲۴ مطلب با موضوع «یادداشت روزانه» ثبت شده است

- استاد می‌فرمود که در جریان عمل جراحی اعصاب دستش، پزشک معالج توضیح می‌داد که در صورت خطا در پیوند رشته‌های باریک اعصاب، عملکرد اعضای بدن مختل می‌شود؛ مثلا با اراده حرکت انگشت کوچک، انگشت دیگری حرکت می‌کند. در کار پزشکان بیهوشی این مرز واضحتر است؛ مرز بین به هوش آمدن بیمار یا بازنگشتنش، کوچکترین حواسپرتی پزشک است و ...

- مهندس، به زبان برنامه نویسی سی شارپ (#C) علاقه زیادی داشت، VB هم می‌دانست، اما همتش بر روی سی شارپ بود. کد مفصلی نوشته بود. قصد داشت تا اجرای برنامه را برای کارآموزان به صورت عملی نشان دهد. اما برنامه لج کرده بود! و اجرا نمی‌شد. بعد از معطلی بسیار، خطا را یافت. اشکال تنها در نبود یک سیمیکالن (;) در انتهای خط برنامه بود.

- همه مسافران خوابیده بودند. راننده هم از فرصت استفاده کرده بود و نوار ترانه‌ای روشن کرده بود تا خوابش نبرد! بلند شدم و کنار راننده، روی صندلی شاگردش نشستم تا با او گپی بزنم و از آن موسیقی کذایی خلاص شوم. راننده هم گرم گرفت و بحث را به امور فنی کشاند. می‌گفت: سیم ترمز اتوبوسی به این بزرگی، به باریکی انگشت کوچک من هم نیست. مرگ و زندگی همه مسافران و سرنشینان خودروهایی که از کنار این اتوبوس می‌گذرند، به دوام این سیم باریک بسته است.

***

مرزها باریک اند، باریک تر از مو. مرز بین دین و غیر دین، حلال و حرام، بهشت و دوزخ، و مسلمان و مسلمان نما هم به همین باریکی است. باید مواظب بود تا این مرز باریکتر از مو، محو نشود. خون امام حسین ع، برای پررنگ شدن این مرز به زمین ریخت.

مراقبت کنیم و خون امام را حرمت نهیم.

  • ۲ نظر
  • ۲۱ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۰
  • ۴۷۱ نمایش
  • محمد دهقانی زاده


آداب و رسوم، امری است که گریبان هر جامعه‌ای را کم و بیش گرفته است؛ آدابی مثبت یا منفی. گاهی این رسم‌ها، سنت‌های نیکویی هستند؛ زیبایی خاصی دارند که آن‌ها را متمایز می‌کند؛ حتی گاهی آبروی قومی به آن وابسته می‌شود. گاهی هم سنت‌های نازیبایی می‌شوند که جز دردسر و پوچی، فایده دیگری برای آن‌ها یافت نمی‌شود.

امروز به یکی از این آداب رایج در شهرمان برخوردم؛ برای من تازگی داشت، هرچند قدمتش از حافظه من بیشتر بود. به احتمال زیاد در بسیاری از شهرهای دیگر نیز مشابهش دیده می‌شود؛ دوختن لباس علی اصغر علیه‌السلام![1]، البته با قوانین خودش؛ خانم نازا با دریافت لباس سبزرنگی به اندازه قامت نوزاد، در این چرخه قرار می‌گیرد. اگر تا سال آینده باردار شد، متعهد است که هزینه و پارچه دوخت لباسی مشابه را بپردازد. البته این خلاصه روند بود و تا اندازه‌ای که من دستگیرم شد ... .

تا اینجای کار مسأله خاصی نیست؛ اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که در گفت و گوهای بین مردم در این زمینه لفظ «واجب» به گوش می‌خورد؛ وجوبی که گاهی از نماز و حلال و حرام هم بالاتر می‌رود.

این اشکال هم از عدم پشتوانه فکری چنین رسومی در بین مردم  ناشی می‌شود؛ رسومی که تنها به احساسات تکیه می‌کند.



[1] من را به یاد حجله قاسم علیه السلام و بحث زیبای استاد مطهری در حماسه حسینی انداخت.

  • ۲ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۳
  • ۴۰۶ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

مقصر کیست؟

۰۳
آبان

نمی‌دانم چرا همیشه در خطاهایمان به دنبال مقصریم؟ به دنبال مقصر می‌گردیم تا او را سرزنش کنیم و احیانا از بار مسئولیت خودمان در قبال آن ماجرا بکاهیم.
چند سال پیش بود؛ یکی از آشنایان به همراه همسرش، در یک حادثه تصادف، مجروح شد. در قضاوت‎های اطرافیان که دقت می‌کردم، موضوع اصلی تحلیل‌ها، بررسی سرعت زیاد راننده و بی‌احتیاطی‌اش بود، همه او را مقصر می‌دانستند. برادرش به دفاع از او برخاست و گفت: «هرکدام از شماها هم بودید، سرعتتان زیاد بود. این بی‌احتیاطی فقط منحصر در او نیست.» به هر حال، عبرت در رفتار کسی ظاهر نشد.
در یک اتفاق دیگری، کودکی از بلندی سقوط می‌کند. هرکس از ماجرا مطلع می‌شد به دنبال مقصر بود، کسی درمانی پیشنهاد نمی‌داد، یا عبرتی را متذکر نمی‌شد.
حاج آقا، جلسات مشاوره‎شان را در قالب «از زبان مشاور» بیان می‌کنند. من چند مورد از آن‌ها را خوانده‌ام. چیزی که مورد تأکید همیشگی ایشان است، این است که در دعواها و اختلافات و مسائل خانوادگی، به دنبال مقصر نباشید؛ درمان و راه حل را بجویید.
به راستی، چه کسی در تربیت اجتماعی ما به این صورت مقصر است؟!

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۵
  • ۳۸۵ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

دیگر نیا!

۲۱
مهر

- به مدیر گفتیم که استاد الف را برای این درس تعیین نکنید، چون تجربه خوبی در زمینه تدریس این درس نداشته است؛ سختگیری‌اش چندان اهمیت ندارد، اما عدم توجه به یادگیری دانشجویان و عدم تسلط بر حوزه تخصصی ما، کم اهمیت نیست، چون استاد الف، عضو هیئت علمی رشته دیگری بود. اما جناب مدیر به خرجشان نرفت که نرفت؛ قرار شد درس شروع شود تا بعدا در مورد استاد صحبت کنیم! ترم هم که آغاز شد اظهار داشتند که صلاح نیست به استاد بگوییم «دیگر نیا»!
- برگه‎های نظرسنجی را از همه دوستان گرفتم و آن‎ها را پاره کردم و در سطل زباله ریختم. یک نفر به مدیر گزارش داد. مدیر مرا خواست و از علت کار جویا شد. گفتم: ترم گذشته از ما در مورد استاد ب نظرسنجی کردید، همه دوستان دانشجو از کار و سطح علمی ایشان ناراضی بودند. اما در ترم جدید استاد ب همچنان همان درس را تدریس می‎کند. ما هم نتیجه گرفتیم که نظرسنجی یعنی کشک! مدیر گفت: ما که نمی‎توانیم به خواسته شما، استاد را از تدریس محروم کنیم و بگوییم «دیگر نیا»!
- استاد ج، چندان بر درس مسلط نبود، از دوستان شنیده بودم که روزی مدیر به موسسه‎ای مراجعه می‎کند و استاد ج را آنجا می‎بیند. اتفاقا استاد ج تخصصی غیر از رشته ما داشت. جناب مدیر که خیلی به ایشان ارادت داشت، از ایشان دعوت می‎کند تا به جمع ما بیاید و تدریس رشته‎ای که اصلا در آن تخصص ندارد، آن هم در سطح عالی بپردازد. شاید خجالت کشیده بگوید به جمع ما «دیگر نیا»!
- ...

***

قصد اهانت به جامعه علمی کشور ندارم، اما به برخی واقعیات کلام آقای جعفریان رسیده‎ام؛ خدا نکند که به پیشرفت علمی واقعی بگوییم «دیگر نیا»!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۵:۳۳
  • ۳۳۹ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

شاید شما هم مثل من، این بیت شعر زیبای سعدی را زیاد شنیده باشید:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
امروز امام جمعه محله مان! همین بیت را به عنوان شاهد خواند؛ شاهد بر این که ارزش انسان به خود اوست، نه چیز دیگر.
وقتی ساکمان را گوشه‌ای می‌گذاریم و می‌رویم تا وضو بگیریم، وقتی برمی‌گردیم و ساکمان را سر جایش نمی‌بینیم، می‌گوییم: «ساکم گم شد». وقتی انسان هم از مسیر مستقیم و صحیح خودش خارج شد، او هم گم شده، هرچند خودش نفهمد.
بحث زیبایی بود. امام جمعه موقتمان، واقعا معلم اخلاق قوی است. البته ایشان تنها به یک بیت سخن جناب سعدی بسنده نکرد و کمی ادامه داد؛ واقعا جناب سعدی عجب چیزی سروده:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

  • ۲ نظر
  • ۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۷:۳۸
  • ۳۲۰ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

معمولا سبزی های تر و تازه ای دارد. خیلی منظم و مرتب هم هست؛ وقتی بسته سبزی اش ته می کشد و می خواهد بسته جدیدی بیاورد، اول ته مانده های قبلی را تمیز می کند. وقتی جای بسته سبزی را کامل تمیز کرد، از قسمت جلو وانت بارش، بسته تازه ای می آورد و فروشش را ادامه می دهد.
محله ما فقط همین سبزی فروش را ندارد. چندتای دیگر هم هستند، دو سه تا سیار و دو سه تا مغازه دار.
این سبزی فروش سیارمان، امروز گرفتار مأمور شهرداری شده بود. هیچکدام هم کوتاه نمی آمدند؛ او می خواست سبزی اش را بفروشد و مأمور می خواست بساطش را جمع کند. البته هر دو به نظرم حق داشتند؛ یکی در حد توانش برای زن و بچه اش کار می کرد و روزی به دست می آورد و دیگری مأمور بود و معذور.
چند دفعه ای که از او سبزی می خریدم، از مأمورها شکوه می کرد. چند بار ترازویش را توقیف کرده بودند. تازگی ها دیجیتالی خریده بود؛ برای همین بیشتر دلواپس بود. کارت ویزیت هم داشت! یکی از کارتهایش را به من هم داد تا اگر کاری در راستای سبزی داشتیم با او تماس بگیریم! عصر تکنولوژی است دیگر؛ چند وقت پیش خواندم یک واکسی سیار در تهران، سایت اینترنتی و اکانت فیسبوک هم دارد!
البته سبزی فروش حاج آقا اینا از سبزی فروش ما باکلاس تر است؛ لیسانس دارد و فارغ التحصیل دانشگاه اصفهان ... خوش به حال حاج آقا اینا ...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۲:۴۱
  • ۳۴۳ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

نقل قول:
از دوستان بود؛ اصرار داشت تا لیوان یکبار مصرف پلاستیکی اش را در سطل زباله بیندازد. هرچه به او گفتم که "نیازی به این کار نیست! مأمور شهرداری همه زباله ها را یکجا جمع می کند" به گوشش نمی رفت. در آخر مرا هم مجبور کرد تا به کمکش بروم و لیوان های یکبار مصرف دیگر را که مردم روی زمین انداخته بودند جمع کنیم.
نمی دانستم چه بگویم. او هم یک ایرانی بود، اما از چندین سال پیش به امریکا رفته بود. با وجود اینکه اصالت خودش را حفظ کرده بود و حتی لهجه محلی اش را هم فراموش نکرده بود، اما عادات ناپسند را به خوبی ترک کرده بود.
یادم می آید حدود 10 سال پیش موقعی که هنوز بستن کمربند خودرو رایج نشده بود، تا کمربند را نبسته بود، خودرو را روشن نکرد. هرچه گفتیم: "با این کارها مردم تو را به هم نشان می دهند و ندید بدید به حساب می آیی" به خرجش نرفت که نرفت. واقعا عوض شده بود.

گاهی اوقات باید از برخی عادات دست شست؛ مثل ننوشتن، مشاوره نرفتن، مطالعه نکردن و ...

  • ۱ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۲ ، ۲۱:۵۱
  • ۳۱۱ نمایش
  • محمد دهقانی زاده

سلام به خوانندگان احتمالی باکوره!

وبلاگ نویس تازه کاری نیستم، اما حرفه ای هم نیستم. توصیه های مؤکد و دلسوزانه و پدرانه حاج آقا برای نوشتن همیشه در گوشم هست، اما امیدوارم لباس عمل هم بر آن بپوشانم.

مدتی در بلاگفا می نوشتم، اما سرویس جذابی نبود، تا اینکه طی فرآیندی نه چندان پیچیده، با بیان آشنا شدم. مهاجرت را برگزیدم و ساکن بیان شدم. با چم و خم آن خیلی آشنا نیستم، اما به دنبال آشنایی هستم.

اما چرا باکوره؟ "چند سطر" خوب بود ولی عالی نبود، به دنبال نام تازه تری بودم، گشتم و گشتم تا اینکه "باکوره" را یافتم. باکوره همان نوبرانه است، بین مردم به چاقاله هم شهرت دارد، ما یزدی ها به آن هلوجُک هم می گوییم! شاید عالی نباشد، ولی برایم زیبا جلوه کرد، امیدوارم نوبرانه من مستدام باشد و پربار. ان شاء الله.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۰
  • ۱۷۰۲ نمایش
  • محمد دهقانی زاده