معجونی برای حل مشکلات
این مطلب در تاریخ 24 فروردین 1394 در سایت تبیان منتشر شد. (+)
اختلافشان زیاد نبود، اما همان اندک نیز همچون فلفل، بلای زندگی نوپایشان شده بود. غبار جنجال بر سر امور کوچک و کم اهمیت، فضای زندگی شان را تیره کرده بود. دعوا و بگو مگو کار روزمره شان بود.
یکبار بر سرِ دیدار فامیل، بار دیگر بر سر اینکه با چه کسی به سفر بروند. گاهی بر سر بد گمانی و سوء ظن. برخی اوقات بر سر برنامه تلویزیون و حتی دیدگاه سیاسی. برای علیرضا مزه و طعم غذا اصلا اهمیتی نداشت، اما مدتی بود که به آن هم گیر میداد. یک بار به خاطر خوش نمک بودن غذا اوقات تلخی به پا کرد که همسایه ها هم به سر و صدای بلندش اعتراض کردند. هر چیز کوچک و پیش پا افتادهای قدرت ایجاد جرقه برای روشن کردن آتش نبردی بی انتها را داشت.
هرچند مدت زیادی از آغاز زندگی شان نگذشته بود اما یک خاطره زیبا هم برای هم نیافریدند که با یاد آن دلگرم شوند و زندگی را شیرین کنند. حسابی به چهره زندگی جوانشان پنجه افکنده و چهره آن را زشت و بدمنظر کرده بودند.
کلافگی و سردرگمی گریبان هر دو را گرفته بود؛ هم کفر یکدیگر را در آورده بودند، هم نمی توانستند از کارهایشان دست بر دارند. شاید نمیدانستند درد از کجاست. شاید هم درمان را نیاموخته بودند. هرچه بود، تحمل آن وضع برایشان ناگوار و رنج آور بود.
به پیشنهاد یک دوست، مشاوری آگاه را برگزیدند و برای مشکل گشایی از زندگی شان به او مراجعه کردند.
مشاور به حرفهایشان خوب گوش میداد. معلوم بودکه مشاوری کارکشته بود. بدون شنیدن حرفهای دو طرف، لب به سخن نگشود. اجازه داد تا هر دو هرچه در درون دارند را به او نشان دهند تا بتواند با کمکشان بهترین راهکار را برگزیند. بعد از شنیدن سخنان هر دو نسخهای برای هریک از آنها پیچید. اما برای هرکدام به صورت جداگانه. به همین دلیل آنها را تک به تک به داخل اتاق فراخواند و راهکارش را بیان کرد.
اما یک دغدغه خاطر برای آن دو باقی مانده بود. علیرضا که مثل همسرش از اوضاع زندگی شان ناراضی بود دل به دریا زد و پرسید:
ناسازگاریهای ما از یک روز و دو روز پیش شروع نشده. این قصه، سر دراز دارد. با عمل کردن به دستورالعملهای شما وضعمان سامان مییابد، اما حکایت ناخوشیهای ما چه میشود؟ ما هر دو در تمام طول زندگی از رنجاندن یکدیگر کوتاهی نکردهایم. سرنوشت این زخم زبانها و کدورتها چه میشود؟
مشاور که هر دو را افرادی با اطلاع و نگران نسبت به زندگی و آیندهشان میدید، لبخند زیبایی زد و تنها یک جمله گفت: «با خوبی، بدیهایتان را بشویید.»
این جمله کوتاه، آغاز زندگی جدیدی را برای علیرضا و همسرش نوید داد؛ زندگی که در آن عشق و صمیمیت جایگزین نفرت و کدورت شد و خاطرات تلخ گذشته را از خاطر این زوج جوان زدود. علیرضا و همسرش امید از دست رفته را باز یافتند. مدت زیادی از آن کدورتها فاصله نگرفته بودند. اما مهربانیها و خوبیها به خوبی جواب داده بود. هرکس آنها را میدید گمان نمیکرد که تا چند روز قبل، همسایههایشان هم از آنها شاکی بودند. «خوبی» کار خودش را کرده بود.
همیشه نباید اشتباهات را خط زد. گاهی باید اشتباهات را پاک کرد. نه تنها بودنشان عبرت انگیز نیست، که مایه سرافکندگی است. چنین نیست که همیشه جواب کلوخ انداز، سنگ باشد. اما همیشه میتوان با نیکی، بدی را جبران کرد.
برای هر لکه ای که روی لباس مینشیند، حلّال و پاک کنندهای وجود دارد که برای زدودن آن، باید از حلال مناسبش استفاده نمود. البته آن حلال هم نباید خود لکه زایی کند.
این همان معجونی است که باباطاهر از آن به محبت یاد میکند؛ معجونی برای زدودن خارها.
و این همان نور امیدی است که خداوند به انسان مینمایاند؛ حسنات و کارهای نیکو، آثار سیئات و کارهای ناپسند را با خود می برند.[1] همان امید بخش ترین آیهای که حضرت امیر علیه السلام به یاران خویش معرفی میکرد.
در میان حسنات، ستون خیمه، نماز است. برای رفع غبار خطاها، بهترین راه، نماز است. پس، از آن استعانت بجویید.[2]