این مطلب در تاریخ 1 آذر 1393 در سایت تبیان با عنوان «نعمتی که هم عسل است و هم زهر!!» منتشر شد. (+)
میگفت: چرا موهای سرت کم پشت شده؟ با اینکه سن و سالی نداری چرا ریزش مو داری؟ غم و غصه چه را میخوری؟ استرس داری یا زیاد عصبانی میشوی؟
گفتم: امان از بچه! امان از بچه که امانم را بریده. به حرفم توجه نمیکند. هرچه میگویم، خلاف آن رفتار میکند. بعضی اوقات کلافه میشوم و از اینکه نمیتوانم کنترلش کنم عصبانی میشوم!
گفت: بچه است دیگر. هنوز تا آنچه میخواهی خیلی فاصله دارد. خودت را برای این مسائل پیش پا افتاده از بین نبر. مرا میبینی که شکسته شدهام؟ اگر به جای من بودی چه میکردی؟ چند سال پیش بود. با یک پژو پارس عازم مسافرت بودیم. هفت سال بود که بچه نداشتیم. به پزشکهای زیادی مراجعه کرده بودیم و بعد از معالجات طولانی و خسته کننده، خدا نظر لطفی به من و همسرم انداخت و یک دختر شیرین به ما داد. بعد از هشت ماه، تصمیم گرفتیم که به اتفاق برادرم، ما نیز به سفر برویم. در آن مسافرتبود که خودرو ما به دلیل انحراف به چپ، دچار سانحه شد و این شیرین هشت ماههام از خودرو به بیرون پرتاب شد. نیروهای امدادی به موقع رسیدند اما هنوز آمبولانس کودکم به بیمارستان نرسیده بود که حسرت دیدن دوباره چشمان معصوم و خندههای زیبایش تا ابد برایم باقی ماند.
گفت: غم از دست دادن این نوزاد شیرین برای من و همسرم
- ۱ نظر
- ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۱
- ۳۸۳ نمایش