تنها مادرانه ...
هوا خنک شده بود. همین خنکی، کمی از سوی چشمم میکاست. فاصله چندانی با خانه نداشتم، فقط یکی دو پیچ دیگر مانده بود.
به آخرین پیچ که نزدیک میشدم. نگاهم را به سه راهی دوخته بودم و در آن هوای نمناک، با بخار دهانم، صورتم را گرم میکردم تا بهتر ببینم! صحنهای که میدیدم چندان برایم واضح نبود، همین طور که جلوتر میرفتم، بیشتر دقت میکردم تا این که دیدم مادری فرزندش را میبوسید. البته صحنهای تکراری بود، ولی برای من زیبا مینمود.
مادری که فرزند حدود 25 سالهاش را میبوسید و از او جدا میشد. واقعا بچهها همیشه برای مادرشان بچهاند؛ حتی اگر جوان باشند یا صاحب همسر و فرزند هم باشند. رابطه زیبای فرزندان و مادر، از جمله صحنههای زیبای آفرینش است که کمتر از سرسبزیهای خطه شمال کشور، انرژیزا نیست. من در میان این روابط عاطفی، آغوش مادر و بوسیدن دست پدر را دوست دارم.
زیبایی ماجرا به این کوتاهی نبود؛ وقتی مادر، مسیرش را از فرزندش جدا کرد، همچنان با نگاهش او را بدرقه میکرد؛ چند قدم کوتاه برمیداشت و باز با نگاهش سلامتی فرزندش را میجست و سردی هوا را نمیفهمید. واقعا مادر توان دیدن خاری در پای فرزندش را هم ندارد.
بدرقه مادر طولانی شد تا اینکه دیوارها، کوتاهش کردند.
به یاد دستهای معصوم افتادم و میخواستم توصیفی برای این نگاه مادرانه بیابم، اما نتوانستم...